مرغ ماهی خوار و ماهی ها
اعتماد به دشمن یعنی نابودی
مرغ ماهی خوار بالهایش را با خستگی به هم زدو نگاهی به اطرافش انداخت وآن وقت نگاهش روی رود خانه ی پر آبی که از پایین تپه می گذشت ماند.نگاهی به ماهی های رنگارنگ داخل رودخانه انداخت آه بلندی کشید دهانش آب افتاد واز گرسنگی شکمش درد گرفت . آخه اون دیگه پیر شده بود ونمی توانست مانند قبل ماهی شکار کند. زور گرسنگی بدنش را لرزاند .حس کرد پاهایش سست شده.تمام زورش را توی بالهایش جمع کردروی آسمان بلند شد ولب رودخانه پایین آمد.دو ماهی شادی کنان وخندان داشتند به او نزدیک می شدند مرغ ماهی خوار فورا سرش را توی خودش فرو بردو روی زمین پهن شد تا ماهی ها او را نبینند.ماهی به هم می گفتند :آسوده شدیم دیگر با خیال راحت میتوانیم در رود خانه شنا کنیم مرغ ماهی خوار پیر شده ودیگر نمی تواند ما را شکار کند.یکی از ماهی گفت:چقدر خوشحالم که مرغ ماهی خوار به این روز افتاد .امیدوارم از این هم بدبخت تر شود یادت هست که چقدر از دوستان وقوم وخویش های مارا خورد.سپس شروع کرد به گریه کردن.دوستش نگاهی به انداخت وگفت:حالا که وقت گریه کردن نیست ما باید جشن بگیریم.فکر می کنم مرغ ماهی خوار همین چند روزه می میرد.مرغ ماهی خوار از خشم نوکش را توی گل های لب رودخانه فرو کردتمام تنش داغ شد وپیش خودش گفت:الان نشانتان می دهم!در همین لحظه هر دو ماهی روبروی ماهی خوار رسیدند. ماهی خوار با خود شمرد:یک!دو!سه!
سپس ناگهان از جا پرید نوک درازش را پایین برد اما نوکش هنوز به آب نخورده بود که هردو ماهی فرار کردند وچهار پنج متر دورتر روی آب آمدند وبه مرغ ماهی خوار زل زدند و غش غش خندیدندو باهم دم گرفتند و خواندند :
مرغ ماهی خوار پیر شده !
ماهی های دیگر نیز که صدای آن ها را شنیدند وبه میان رود خانه آمدند وبا هم دم گرفتند:مرغ ماهی خوار پیر شده!پیر وزمین گیر شده!
مرغ ماه خوار دیگر نمی توانست تحمل کند پرواز کرد واز بالا یورش برد داخل آب ولی ماهی ها از راست وچپ در آب فرو رفتند و مرغ ماهی خوار باز دماغ سوخته شد وبه بالای تپه رفت وآنجا نشست.اما گرسنگی امانش را بریده بوددوباره پر کشید ولب رود خانه پایین آمد ماهی ها بی اعتنا به او داخل آب بازی می کردند .ماهی خوار گردنش را کج کرد وتوی خودش فرو رفت بوی ماهی ها گرسنگی اش را بیشتر می کرد.ناگهان صدای ریزی او را از جا پراندوگفت:چی شده پهلوان !چرا ناراحتی؟!ماهی خوار دور وبرش را نگاه کرد خرچنگ رادید که گل آلودوخیس از توی گل های کنار رودخانه بیرون آمد.ناگهان فکری به مغز مرغ ماهی خوار رسیدپیش خودش گفت:حالا که پیر شده ام و دیگر نمی توانم ماهی بگیرم بهتر است با دوز وکلک شکمم را سیر کنم !
به چشمان ریز خرچنگ نگاهی کرد وگفت:چرا ناراحت نباشم همین چند لحظه پیش دو مرد ماهیگیر را دیدم که دربارهی گرفتن ماهی های این رود خانه برنامه ریزی می کردند.خرچنگ کمی جلوتر آمد روی پاهایش راست ایستاد وبه چشمان بی حال ماهی خوار زل زد وگفت:عجب !خیلی بد شد !ولی تو چرا به این اندازه ناراحتی؟ماهی خوار سرش را تکان داد وبا ناله گفت:چرا ناراحت نباشم ؟غذای من ماهی استواگر ماهی گیران ماهی ها را بگیرند من از گرسنگی می میرم.خرچنگ خندید وگفت :آهان !پس برای شکمت غصه می خوری؟من الان می روم وبه ماهی ها خبر میدهم .آخر ماهی ها دوست من هستند ومن بدون آنها نمی توانم زندگی کنم.خرچنگ رفت وبه ماهی ها خبر داد .ناگاه ولوله ای در میان ماهی ها افتاد هر کس چیزی می گفت .بعضی ماهی ها حرفهای او را باور نمی کردند .بعضی هم می گفتند معلوم نیست شاید مرغ ماهی خوار راست بگوید باید خودش را ببینیم واز خودش بپرسیم .خلاصه بعد از گفت وگو و جر بحث های زیاد به این نتیجه رسیدند که:
پیش ماهی خوار بروند .ماهی خوار به آنها گفت درست است من خودم با چشمان خودم دیدم که دو ماهیگیر برای شما نقشه می کشیدند ولی من حاضرم به شما کمک کنم به شرط اینکه روزی یک ماهی به من بدهید .من شما را به رودخانهای که پشت این تپه است میبرم .بازصدای چند ماهی بلند شد فریبکار دروغ می گویی چطور ممکن است دشمن به کسی کمک کند؟!
اگر گرگ به بره کمک کند ماهی خوئر هم به ما کمک می کند!اما بعضی ماهی ها گفتند بهتر است پیشنهاد ماهی خوار را قبول کنیم چون اگر اینجا بمانیم ماهیگیران مارا می گیرند.
مرغ ماهی خوار فوری گفت:من پشتم را خیس خیس می کنم که شما بتوانیدسرتان راتوی پرهای من فروکنیدتا از بی آبی نمیریدتا من با یک چشم به هم زدن شما را به آن رودخانه ببرم.خرچنگ که حرف های او را باور کرده بود گفت:بد فکری نیست .من هم باشما می آیم
باز سر وصدای چند ماهی بلند شد که با او مخالف بودند ولی ماهی سرخوچاق جلو آمد وگفت :مابا تو موافقیم وروزی یک بچه ماهی به تو می دهیم.
ماهی خوار که از خوشحالی نیروی تازهای گرفته بود فوری توی آب پرید وگفت:پشتم خیس خیس شد اول کی با من می آید؟
ماهی سرخ وچاق جلو آمد وگفت:من!
بله عزیزانم به این ترتیب ماهی ها یکی پس از دیگری به پشت ماهی خوار سوار می شدندوبه خیالشان به رودخانه ای دیگر می رفتند تا اینکه خرچنگ گفت بهتر است فردا من را با خود ببری .روز بعد که مرغ ماهی خوار امد خرچنگ به پشت او سوار شد . او با شادی آسمان آبی را نگاه می کرد خواست بخندد که ناگهان مرغ ماهی خوار از نوک تپه گذشت وبه پشت تپه رسید و نگاه خرچنگ به استخوان های ماهی ها افتاد .
در یک آن فهمید چه اتفاقی افتاده داست.باترس دور وبرش را پایید هیچ کاری از دستش بر نمی آمد .خوب می دانست التماس هم فایدهای ندارد.باید فکری می کرد . ناگهان دست وپاهایش را جلو آورد ودور گردن ماهی خوار گره زد و تا جایی که می توانست فشار داد
ماهی خوار توی هوا تلو تلو خور د وچشمانش از حدقه بیرون زد وبه زمین افتاد.
خرچنگ کمی اطراف استخوان های دوستانش چرخید واشک ریخت وبعد به راه ا فتاد وبه سختی خود را به رود خانه رساند . ماهی ها او را دید ند وحیرت زده شدند .
خرچنگ گفت:وای بر ما که با دشمن پیمان بستیم .بیایید به یاد دوستانمان که خوراک ماهی خوار شدند اشک بریزیم .او در آب چرخی زد وخوشحال از این که توانسته بود مرغ ماهی خوار را به سزای عملش برساند .
در این موقع ماهی طلایی به روی آب آمد وگفت:این هه یک پند دیکر.
.: Weblog Themes By Pichak :.