مرد پاهای گنجشک را محکم میان دستهایش گرفت.از پله ها بالا رفت و وارد اتاق گلی خود شد .گنجشک با التماس به مرد نگاه می کرد واز او خواهش می کرد که او را آزاد کند.اما مرد بی توجه به گنجشک او را داخل قفس چوبی که در کنار اتاقش بود گذاشت.
گنجشک در یک دم فکر کرد که هیچ راهی برای رهایی او وجود ندارد.اشکش سرازیر شد وبا التماس به مرد نگاه کرد وگفت:
بچه هایم !بچه هایم چه بر سرشان می آید؟تو فکر کن اگر بچه هایت بی سرپرست وگرسنه بمانند چه حالی می شوی؟
مردگفت:من زن وبچه ندارم.ماه هاست بی کارم و سه روز است که هیچ چیزی نخورده ام.
گنجشک با ناله گفت:آخر مرد حسابی !من که گوشتی توی تنم نیست.برو آهو وگوزن شکار کن که تا یک ماه سیر باشی!
مرد خنده ی تلخی کرد وگفت:چه حرف هایی می زنی همه چیز این کشور در اختیار پادشاه است.او حتی شکار حیوانات کوهی وجنگلی را نیز حق خودشان می داند وگفته سزای شکار آهو وگوزن مرگ است.
گنجشک کمی به فکر فرو رفت وگفت:اگر مرا رها کنی سه پند به تو می دهم که خیلی به دردت می خورد.
دو پند را پیش از ازادی و پند سوم را پس از آزادی.
مرد خندید وگفت:پند به چه درد من می خورد من گرسنه ام.
گنجشک سرش را نزدیک آورد وگفت:اگر پندهای مرا به کار ببندی به همه چیز می رسی.مرد گفت:راستش را بگو چه کلکی می خواهی به من بزنی ؟گنجشک شتاب زده جواب داد هیچ کلکی در کار نیست.
مرد دو زانو روبروی گنجشک نشست وگفت:فعلا دو پند اولت را بده ببینم چیست؟
گنجشک سرش را تکان داد وگفت:نه اینطور نمی شه باید قول بدهی که آزادم کنی.او سرش را به میله ها نزدیک کرد وگفت:پند اول این است که هرگز غم گذشته را نخوربلکه از گذشته تجربه بیاموز.واما پند دوم این که به چیزهای محال وناممکن هرگز فکر نکن.
مرد گفت:خب پند سوم ؟گنجشک در قفس جابه جا شد وگفت:نشد !باید طبق قول وقرارمان بعد از آزادی پند سوم را برایت بگویم.
مرد دستش را جلو برد ودر قفس را باز کردوگنجشک بدون معطلی به بیرون پرواز کرد وبالای درخت داخل حیاط نشست.
مرد هم به حیاط رفت وبه بالای درخت خیره شد .گنجشک لبخندی زد وگفت:چه اشتباهی کردی که مرا آزاد کردی!توی شکم من یک جواهر صد گرمی بود که اگر آن را درمی آوردی ومی فروختی تا آخر عمر به راحتی می توانستی زندگی کنی.
مرد یکه خوردوبا خشم گفت:لعنت ونفرین بر تو باد!
گنجشک باز خندیدو گفت:دیدی پندهایی را که به تو دادم گوش نکردی.آخر مرد حسابی تمام بدن من سی گرم هم نیست که شکمم بتواندیک تکه جواهر صد گرمی را توی خودش نگه دارد!این ناممکن ومحال است وباز تو به چیز محال وناممکن فکرکردی!یعنی پند مرا به گوش نگرفتی!من خواستم تورا آزمایش کنم وببینم چقدر به پندهایی که به تودادم عمل می کنی!
مردشرمنده شدوسرش را به زیر افکندوگنجشک هم پر زد ورفت.
حالا به این سوالات پاسخ بده.
1) قفس کنجشک چه جنسی بود؟
2) مرد چند روز بود که هیچ چیزی نخورده بود؟
3) قرار بود که کنجشک چند پند به مرد بدهد؟
تاریخ : شنبه 92/3/18 | 5:58 عصر | نویسنده : روحانی | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.